با سلام به دوستان عزیز
داستانی شنیدم که خیلی آموزنده و زیبا بود ،که مولانا به زیبایی آنرا به نظم در آورده ، گفتم که شما رو از این داستان بی نصیب نکنم.
شخصی بود که شبها به طور مستمر و پیوسته نام خدا را به زبان میاورد. و همین ذکر موجب آرامش او بود.
شیطان "رجیم" برای فریب اوگفت: تو این همه نام خدا بر زبان میاوری ولی لبیکی نمی شنوی ، این همه خدا را صدا میزنی اما جوابی نمی آید، پس کار تو بیهوده است و سود ندارد.
آن یکی الله میگفتی شبی تا که شیرین میشد از ذکرش لبی
گفت شیطان آخر ای بسیارگو این همه الله را لبیک کو
مینیاید یک جواب از پیش تخت چند الله میزنی با روی سخت
آن شخص عابد فریب شیطان را خورد، ذکر گفتن را رها کرد و با دلی شکسته سر به بالین نهاد. همان شب حضرت خضر "علیه السلام" به خوابش آمد و گفت: چرا دیگر ذکر نمی گویی و چرا از کار خود پشیمانی؟
شخص عابد به حضرت خضر گفت: برای اینکه جوابی و لبیکی از جانب خدا نمی آید و من از آن میترسم که درها به رویم بسته شده باشد.
حضرت خضر گفت: الله گفتن تو در واقع همان لبیک خداوند است، و در مناجات فاصله ای بین بنده و خداوند وجود ندارد. پس همین روست که نیازها و سوز و گدازهای تو مثل پیک خداونداست که به سویت آمده باشد.
متاسفانه افراد نادان از این چنین توفیقی و از چنین دعا و ذکری دوراند، زیرا یا رب گفتن را بر خود لازم ندانستند و برای همین است که گویی بر دهان و بر دل آنها قفل و بند است.
گفت هین از ذکر چون وا ماندهای چون پشیمانی از آن کش خواندهای
گفت لبیکم نمیآید جواب زان همیترسم که باشم رد باب
گفت آن الله تو لبیک ماست و آن نیاز و درد و سوزت پیک ماست
ترس و عشق تو کمند لطف ماست زیر هر یا رب تو لبیکهاست
جان جاهل زین دعا جز دور نیست زانک یا رب گفتنش دستور نیست
بر دهان و بر دلش قفلست و بند تا ننالد با خدا وقت گزند
در ادامه شعر آمده است که خداوند به بنده نادانی مثل فرعون ثروت بسیار داد و او ادعای بزرگ منشی کرد. فرعون در همه عمرش هیچ زحمتی و هیچ درد سری ندید، و همه اینها حکمت خداوندی بود، زیرا فرعون لیاقت آنرا نداشت که به درگاه خدا ناله کند.
مولوی در توضیح این نکته می افزاید که درد بهتر از دارایی و ثروت است، زیرا موجب آن میشود که آدمی به درگاه خداوند ناله کند و در واقع چون که فرعون لایق ناله کردن به درگاه خدا نبود پس خداوند هیچ دردی به او اطاع نکرد.
البته استثناهایی هم در این خصوص میتوان یافت، چنان که بعضی از افراد بی درد هم گاهی به درگاه خدا ناله کرده اند، اما نکته اینجاست که ناله آنها نه از سر سوز و گداز که از سر افسردگی و استیثال است، در حالی که ناله افراد دردمند از عشق به خدا مایه میگیرد و از همین رو شخص دردمند ناله خود را با سوز و گداز همراه میکند اما ناله شخص بی درد اینگونه نیست.
داد مر فرعون را صد ملک و مال تا بکرد او دعوی عز و جلال
در همه عمرش ندید او درد سر تا ننالد سوی حق آن بدگهر
داد او را جمله ملک این جهان حق ندادش درد و رنج و اندهان
درد آمد بهتر از ملک جهان تا بخوانی مر خدا را در نهان
خواندن بی درد از افسردگیست خواندن با درد از دلبردگیست
آن کشیدن زیر لب آواز را یاد کردن مبدا و آغاز را
امیدوارم از داستانی که شنیده بودم و واسه شما نوشتم خوشتون اومده باشه
شعر کامل رو که خیلی زیباست در ادامه مطلب گذاشتم
منتظر اندیشه سبزتان هستم
بیان آنک الله گفتن نیازمند عین لبیک گفتن حق است.
بیان آنک الله گفتن نیازمند عین لبیک گفتن حق است
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر سوم
آن یکی الله میگفتی شبی
تا که شیرین میشد از ذکرش لبی
گفت شیطان آخر ای بسیارگو
این همه الله را لبیک کو
مینیاید یک جواب از پیش تخت
چند الله میزنی با روی سخت
او شکستهدل شد و بنهاد سر
دید در خواب او خضر را در خضر
گفت هین از ذکر چون وا ماندهای
چون پشیمانی از آن کش خواندهای
گفت لبیکم نمیآید جواب
زان همیترسم که باشم رد باب
گفت آن الله تو لبیک ماست
و آن نیاز و درد و سوزت پیک ماست
حیلهها و چارهجوییهای تو
جذب ما بود و گشاد این پای تو
ترس و عشق تو کمند لطف ماست
زیر هر یا رب تو لبیکهاست
جان جاهل زین دعا جز دور نیست
زانک یا رب گفتنش دستور نیست
بر دهان و بر دلش قفلست و بند
تا ننالد با خدا وقت گزند
داد مر فرعون را صد ملک و مال
تا بکرد او دعوی عز و جلال
در همه عمرش ندید او درد سر
تا ننالد سوی حق آن بدگهر
داد او را جمله ملک این جهان
حق ندادش درد و رنج و اندهان
درد آمد بهتر از ملک جهان
تا بخوانی مر خدا را در نهان
خواندن بی درد از افسردگیست
خواندن با درد از دلبردگیست
آن کشیدن زیر لب آواز را
یاد کردن مبدا و آغاز را
آن شده آواز صافی و حزین
ای خدا وی مستغاث و ای معین
نالهٔ سگ در رهش بی جذبه نیست
زانک هر راغب اسیر رهزنیست
چون سگ کهفی که از مردار رست
بر سر خوان شهنشاهان نشست
تا قیامت میخورد او پیش غار
آب رحمت عارفانه بی تغار
ای بسا سگپوست کو را نام نیست
لیک اندر پرده بی آن جام نیست
جان بده از بهر این جام ای پسر
بی جهاد و صبر کی باشد ظفر
صبر کردن بهر این نبود حرج
صبر کن کالصبر مفتاح الفرج
زین کمین بی صبر و حزمی کس نرست
حزم را خود صبر آمد پا و دست
حزم کن از خورد کین زهرین گیاست
حزم کردن زور و نور انبیاست
کاه باشد کو به هر بادی جهد
کوه کی مر باد را وزنی نهد
هر طرف غولی همیخواند ترا
کای برادر راه خواهی هین بیا
ره نمایم همرهت باشم رفیق
من قلاووزم درین راه دقیق
نه قلاوزست و نه ره داند او
یوسفا کم رو سوی آن گرگخو
حزم این باشد که نفریبد ترا
چرب و نوش و دامهای این سرا
که نه چربش دارد و نه نوش او
سحر خواند میدمد در گوش او
که بیا مهمان ما ای روشنی
خانه آن تست و تو آن منی
حزم آن باشد که گویی تخمهام
یا سقیمم خستهٔ این دخمهام
یا سرم دردست درد سر ببر
یا مرا خواندست آن خالو پسر
زانک یک نوشت دهد با نیشها
که بکارد در تو نوشش ریشها
زر اگر پنجاه اگر شصتت دهد
ماهیا او گوشت در شستت دهد
گر دهد خود کی دهد آن پر حیل
جوز پوسیدست گفتار دغل
ژغژغ آن عقل و مغزت را برد
صد هزاران عقل را یک نشمرد
یار تو خرجین تست و کیسهات
گر تو رامینی مجو جز ویسهات
ویسه و معشوق تو هم ذات تست
وین برونیها همه آفات تست
حزم آن باشد که چون دعوت کنند
تو نگویی مست و خواهان منند
دعوت ایشان صفیر مرغ دان
که کند صیاد در مکمن نهان
مرغ مرده پیش بنهاده که این
میکند این بانگ و آواز و حنین
مرغ پندارد که جنس اوست او
جمع آید بر دردشان پوست او
جز مگر مرغی که حزمش داد حق
تا نگردد گیج آن دانه و ملق
هست بی حزمی پشیمانی یقین
بشنو این افسانه را در شرح این